رادیو منا

آشتی با زمین

رادیو منا

آشتی با زمین

خاطره ای معلم( memory of teacher)

خاطره ای از معلم  

  

اولین روزهای مدرسه بود و من هنوز به این به اصطلاح خانه دوم خو نگرفته بودم . آن زمان مهدکودک و آمادگی هم باب نبود. دختر ۶ ساله خجالتی ای که به خاطر نیمه دوم بودنش شناسنامه اش را بزرگ کرده بودند تا زودتر به مدرسه برود!!! آن روزها نیمکت ها سه نفری بودند حالا را نمی دانم . رسیدم به نیمکتی که با دو تا دیگر از همکلاسی هایم روی آن می نشستیم یلدا یک طرف نشسته بود و مریم آنطرف دیگر و من نمی توانستم رد شوم و وسط بنشینم ، حتی خجالت می کشیدم از آنها بخواهم که کمی آنطرفتر بروند تا من هم خودم را جا کنم روی آن نیمکت چوبی کهنه کلاس اول مدرسه سید قطب. نمی دانم چقدر آنجا منتظر ماندم برای من که انگار زمان ایستاده بود . از آنجایی که صبحانه هم نمی خوردم و یواشکی شیر گرمی را که مادر برایم آماده می کرد  توی ظرفشویی یا گلدانی یا هرجا که او نبیند خالی می کردم تا فکر کند همه اش را تمام کرده ام و تخم مرغ آب پز را هم لابلای نان قایم می کردم  ، حسابی ضعف کرده بودم . وقتی خانم منصف معلم کلاس اول وارد کلاس شد انگار دنیا را به من داده بودند. او با مهربانی از آن دو خواست تا مرا هم کنارشان جا دهند اما ایکاش معلم کمی زودتر می آمد !!!  

از بس صبحانه نخورده ایستاده بودم  ، گلاب به روتون...................... 

 

سال ها از آن روز می گذرد و من چند وقت پیش برای مدت کوتاهی معلم بچه های 4و5  ساله آموزشگاه زبان شدم. می خواستم تجربه اش کنم و چه تجربه عجیب و به یاد ماندنی ای بود . بچه ها آنقدر یکرنگ و رکند که گاهی می ترسی از این رک گویی ذاتی: 

- تیچر ؟ چه کفشت زشته!  

- تیچر ! مگه کوری که عینک می زنی؟ 

تیچر...................................... 

و من فهمیدم که معلم های ما چه کشیده اند تا ما توانستیم یک خط بنویسیم . 

پ.ن: عکس بالا روز معلم سال 69 است که من کلاس چهارم بودم و برای خانم رحمان زاده گل می بردم. عکاس مادرم است.  

In my first grade at school I was such a shy little girl. At that time we had to share our benches with two other classmates, imagine I was that shy that I couldn't ask them to move and let me sit! And the worst thing about standing there for a while which was too much for me was not having breakfast, I should confess that I used to pour my glass of milk in the sink and hide my eggs under bread pretending  to my mom: I finished! I was standing and standing there until my teacher came to the class; she was my angel and asked them to let me sit beside them. I wished she would show up sooner, because of not having breakfast and standing for a long time I couldn't help vomiting!

Years have been gone from that time until I became an English teacher for 4&5 years children in an English institute for a short period of time and it was such an amazing experiment. Children are so honest and frank that scares you sometimes:

 Teacher, your shoes are ugly

Teacher, are you blind to wear glasses 

Teacher

Now I can understand that teaching is so hard and our teachers had a huge challenge.

Ps: The photo belongs to my school days, I was on grad 4 and it was teacher's day. Photo by my mom

نظرات 4 + ارسال نظر
بهشب سه‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:21 ب.ظ http://behshab.blogsky.com/

تیچر من هم خاطره نوشتم.تیچر بچه بودی زبل بودیا

تیچر من از وبلاگ تو تقلید کردم دیگه . هنوزم زبلما

موسا چهارشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:35 ق.ظ

به راستیی، گاهی همین خاطره بازیهاست که جان میدهد به روح آدمی..

ممنونم موسا

محسن چهارشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:00 ق.ظ http://www.polis.blogsky.com

تشکر زیبا بود

حقیقت زیباست. ممنون که خواندید

علیرضا زاهدی دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:17 ب.ظ

یاد ترانه the wall افتادم

heyyyyyyy teacher leave them kids alone

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد