رادیو منا

آشتی با زمین

رادیو منا

آشتی با زمین

داستان اول

داستان اول

 

درب سوئیت را که باز کرد سادگی و به اندازه بودن اسباب آن برایش جذاب بود. همه چیز سرجایش قرار داشت و در عین حال چیزی کم نبود. از شلوغی و درهم برهمی خانه های امروزی هم خبری نبود. روبروی در یک کاناپه سه نفره، کنارش تخت خواب و روبروی تخت تلویزیون قرار گرفته بود که برایش در درجه آخر اهمیت بود اما در عوض روی میز کنار تخت چیزی بود که از دیدنش ذوق زده شد، یک آباژور ساده و بی ادعا آنجا منتظرش بود تا شب که همه چراغها را خاموش می کند او باشد و کتاب دلخواهش و نور آباژور و هر وقت خوابش گرفت کافی بود دستش را دراز کند تا دکمه آباژور ببردش به عالم خوش خواب که با دنیا عوضش نمی کرد. وسایل مختصر سفرش را باز کرد و با کتری برقی کنار یخچال چای دم کرد و نوشید، زیر چشمی حواسش به آباژور بود، با وجود روشن بودن لامپ سقفی آباژور را هم روشن کرده بود می خواست نورش را بسنجد، همه چیز مهیا بود تا اولین شب اقامتش در آن مجتمع قدیمی دنج خستگی هفته ها کار سخت و طی مسافت دراز در جاده ای نه چندان هموار را از تنش بیرون کند. زیاد سفر می کرد و همیشه به محض ورود جای اقامتش را تبدیل به محل زندگی اش می کرد. انگار قرار است تا ابد آنجا بماند. وسایلش را در جاهایی که باید می بودند گذاشت انگار همیشه همانجا بوده اند. مسواک و حوله و وسایل حمامش را هم برد توی حمام. جلوی آینه ای که روی میز کنار در قرار داشت کرم و شیشه عطرش را گذاشت و دمپایی سبک رو فرشی اش را از جیب کوله اش برداشت تا دیگر کاملا حس کند توی خانه خودش است. لامپ سقفی را خاموش کرد و برای خواب آماده شد، کتاب را در دست گرفت و سرش را روی بالش گذاشت، یک جای کار می لنگید، نور آباژور درست روی کتاب نبود، کمی پائین تر بود، از جا بلند شد و جعبه دستمال کاغذی را گذاشت زیر اباژور تا نور را تنظیم کند، نه! هنوز هم آنطور نبود که دلش می خواست، بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت چیزی دم دستش نبود تا زیر پایه ی آباژور بگذارد، کتاب دیگرش را هم به جعبه دستمال کاغذی اضافه کرد اما هنوز کافی نبود، پا را فراتر گذاشت و به آباژور نگاهی انداخت. شیشه ی رویی آن را اگر بر می داشت نور لامپ کاملا آزاد می شد، شیشه ی رویی مثل کاسه ی بلوری ماتی که برعکس گذاشته باشند روی لامپ نور آنرا به سمت پایین هدایت می کرد. دستش را برد سمت شیشه تا ببیند چطور می تواند شیشه را آزاد کند که ناگهان آه از نهاد او و آباژور بلند شد... شیشه آباژور که ترک کوچکی رویش بود شکست و نور به درو دیوار اتاق تابید

او مانده بود مبهوت و پشیمان از اینکه چقدر و تا کجا باید همه چیز همیشه آنقدر دلخواه او باشند که دیگر خودشان نباشند

 

پ.ن: ویرایش اول را در ادامه مطلب بخوانید


  

درب سوئیت را که باز کرد سادگی اسباب اساسیه برایش جذاب بود. همه چیز سرجایش قرار داشت و در عین حال چیزی کم نبود. از شلوغی و درهم برهمی خانه های امروزی هم خبری نبود. روبروی در یک کاناپه سه نفره، کنارش تخت خواب و روبروی تخت تلویزیون . و اما روی میز کنار تخت چیزی بود که از دیدنش ذوق زده شد، یک آباژور . آباژور آنجا بود تا شب که همه چراغها را خاموش می کند او باشد و کتاب دلخواهش و نور آباژور، هر وقت هم خوابش گرفت کافی بود دستش را دراز کند تا دکمه آباژور ببردش به عالم خوش خواب. یک پایه نسبتا کوتاه فلزی و یک حباب سفید بلوری کدر شبیه یک کاسه بزرگ که چپه گذاشته باشندش روی لامپ آباژور را تشکیل داده بودند. حباب نور را به زیبایی مهار کرده بود.  وسایل مختصر سفرش را باز کرد و با کتری برقی کنار یخچال چای دم کرد و نوشید، زیر چشمی حواسش به آباژور بود، با وجود روشن بودن لامپ سقفی آباژور را هم روشن نگه داشته بود تا نورش را بسنجد، همه چیز مهیا بود تا اولین شب اقامتش در آن مجتمع قدیمی دنج خستگی هفته ها کار سخت و طی مسافت دراز در جاده ای نه چندان هموار را از تنش بیرون کند.  زیاد سفر می کرد و همیشه به محض ورود جای اقامتش را تبدیل به محل زندگی اش می کرد. انگار قرار است تا ابد بماند. وسایلش را خورد خورد در اتاق می چید گویی همیشه همانجا بوده اند. مسواک و حوله و وسایل حمامش را هم برد توی حمام. جلوی آینه ای که روی میز کنار در قرار داشت کرم و شیشه عطرش را گذاشت و دمپایی سبک رو فرشی اش را از جیب کوله اش برداشت تا حتی حس کند توی خانه خودش راه می رود. رادیوی کوچکی که همسفر همیشگی اش بود را هم کنار آباژور گذاشت تا هروقت دلتنگ شد پیچش را باز کند و خیال کند هم صحبتی دارد. لامپ سقفی را خاموش کرد و آماده برای خواب، کتاب را در دست گرفت و سرش را روی بالش گذاشت، یک جای کار می لنگید، نور آباژور درست روی کتاب نبود، کمی پائین تر بود، از جا بلند شد و جعبه دستمال کاغذی را گذاشت زیر اباژور تا نور را تنظیم کند، نه! هنوز هم آنطور نبود که دلش می خواست، بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت چیزی دم دستش نبود تا زیر پایه ی آباژور بگذارد، کتاب دیگرش را هم به جعبه دستمال کاغذی اضافه کرد اما هنوز کافی نبود، پا را فراتر گذاشت، به آباژور نگاهی انداخت. حباب رویی آن را اگر بر می داشت نور لامپ کاملا آزاد می شد. دستش را برد سمت حباب تا ببیند چطور می تواند آزادش کند که ناگهان... شیشه آباژور که ترک کوچکی رویش بود شکست و نور به درو دیوار اتاق تابید غافلگیر شده بود. بهترین قسمت سفرش را با دستان خودش خراب کرده بود. نور تند لامپ چشمانش را می زد. کلافه از دست خودش و ترک بیجای روی آباژور. دوباره دراز کشید، با آباژوری که حالا نورش با لامپ سقفی فرقی نداشت و خواب را از سرش پرانده بود. چند خطی خواند اما بی فایده بود. آباژور را خاموش کرد و  پیچ رادیو را باز. 

 

نظرات 10 + ارسال نظر
بهشب چهارشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:54 ق.ظ http://behshab.blogsky.com/

سلام فکر می کنم با این استعداد در وصف کردن باید جدی تر گزارش نویسی رو دنبال کنی.بعضی کلمات سنگین بودند ولی در کل دلنشین بود.

ممنونم بهشب از اینکه وقت گذاشتی و خواندی .
دارم یاد می گیرم

Mojtaba چهارشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 12:14 ب.ظ

Im looking forward to read more of yours...

Thanks

پگاه چهارشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 12:18 ب.ظ

چقدر خوب شروع شد با تعریفت از اتاق و خستگی و لذت یک مسافر از خوابیدن در کنار نور آباژور. ولی چرا یکدفعه ناکامم گذاشتی از ادامه ماجرا؟ اون همه جزییات ریز و درشت رو تعریف کردی و به آباژور که رسیدی تمومش کردی!!! درکل دوست داشتم این نوشته رو و امیدوارم بیشتر بخونیم از این دست پست ها رو ازت. ممنون دوست خوبم.

ممنونم که وقت گذاشتی. باز هم می نویسم و باز هم بخون تا کم کم یاد بگیرم :)

لی چهارشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 12:48 ب.ظ http://leee.ir

سلام.
خسته نباشی منا جان.
همه چیز خوب بود. فقط احساس می کنم چند تا نکته می توانست توی کار تاثیر بهتری بذاره...
1- شروع داستان داره مخاطب رو آماده می کنه که در ادامه یا در نهایت با یک اتفاق بزرگتر و مهم تری روبرو بشه. اگر چه قرار نیست همه داستان ها حرف های بزرگی بزنن و یا حوادث عجیبی توشون اتفاق بیفته اما این داستان شروعش مخاطب رو برای یک پایان غافلگیرکننده تر آماده می کنه اما متاسفانه در نهایت با شکستن شیشه روی آباژور اون انتظار برآورده نمیشه.
2- داستان سوم شخص (دانای کل) داره روایت میشه. یعنی ما داریم از سوم شخصی حرف می زنیم که ذهنیاتش هم گاهی توی داستان داریم دنبال می کنیم. همه چی خوبه اما گاهی بعضی ازجملات کار رو به بیراهه می بره مثل (ناگهان آه از نهاد او و اباژور بلند شد)
(یک جای کار می لنگید)
3- برای توصیف فضا فرض بگیریم که راوی یک دوربین فیلمبرداریه . تنها چیزهایی که می بینه رو می گه. اینطوری دوربین نمی تونه قضاوت کنه راجع به بعضی چیزا مثل (یک آباژور ساده و بی ادعا)- اگر دوربین می خواست این رو نشون بده تنها از ویژگی های بصری اون رو نشون میداد. سادگی و بی ادعا بودنش رو مخاطب می تونست حدس بزنه و درک کنه. هر چقد از دانای کل بودن دور بشیم داستان کم کم رنگ و بوی واقعی بیشتری می گیره به خودش
4- ممنون از اینکه نوشتی و منتظر داستان های بعدی تو هستم. چیزی که تو این اثر مشهوده یک پتانسیل خوبه که احساس می کنم احتیاج به ممارست داره. این رئالیسم توی داستانت و شرح برخی از جزئیات خیلی خوب بود. ممنون.
اینکه گفتم منتظرم کارای بعدیت رو بخونم رو جدی گفتم.

چقدر خوبه نوشته آدمو بخونن و نقد کنن.
ممنونم و منتظر باش چون خواهم نوشت و از شما خواهم خواست که باز هم بخونید و برام بنویسید.

مسعود چهارشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 06:11 ب.ظ

هر روز برامون بنویس منا!

, واقعا ؟؟؟؟

ویرایش اول رو هم خوندی؟

مسعود پنج‌شنبه 2 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 05:18 ق.ظ

بله هر دوتا رو خوندم.

بهشب شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:49 ق.ظ http://behshab.blogsky.com/

ادیت دوم به نظر من صمیمی تر شده و راحت تر هضم می شه.ادامه بده منا

مشق می نویسم آی مشق می نویسم

نیکو سه‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 01:42 ب.ظ

اولیو بیشتر دوست داشتم

حسین پنج‌شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:22 ق.ظ

با سلام و خسته نباشید. فکر می کنم این همان داستانی که دعوت به خواندش شده بودم. به هر حال نکته ای که دریافتم این است که گاهی نمی توان و نباید فکر کرد که شرایط موجود را طوری تغییر داد که کاملاً منطبق با سلیقه و خواسته هایمان باشد. در زندگی واقعاً به این رسیده ام که گاهی اوقات اگر بتوانیم از همان حداقل های موجود استفاده کنیم و شاید به نوعی شکر خدا را بکنیم که همین ها را هم داریم و باید با کم و زیادش بسازیم، زندگی بسیار شیرین خواهد شد. در تجربه ی روزگاری که بر من گذشته دیده ام که آدم هایی که با کم و زیادش ساخته اند و بعد از آن کم ها چیزهای پر ارزشی را بوجود آوردند، همه ی توانایی های پنهانشان را پیدا کردند و بسیار موفق شدند.
متأسفانه آنهایی که همه چیز به ظاهر با خواسته هایشان انطباق داشته، هیچ گاه فرصت و مجال کوشش ندارند و همه ی استعدادهایشان پنهان می ماند و آخر هم هیچ گاه لذت تجربه کردن را نخواهند داشت.

با آرزوی تندرستی و کامروایی برای نویسنده

ممنون از توجه شما .
با آرزوی بهروزی برای شما

احسان ن جمعه 14 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 07:07 ب.ظ

خیلی خوبه ک ازتون داستان میخونیم و منتظر کارای بعدی تون هستیم...
جمله های کوتاه در کنار پرداخت ب جزییات، فضای خوبی ب کار داده، البته ک هنوز میتونین ویرایش کنین کار رو!
موفق باشین.

سپاسگزارم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد