رادیو منا

آشتی با زمین

رادیو منا

آشتی با زمین

اینانلو

دیشب اینانلو را دیدم . سرحال و سرزنده مثل همیشه . انگار سالهاست همدیگر را می شناسیم کلی گپ زدیم. گفتم : شما که زنده اید. قلبتان همچنان می تپد، چیزی نگفت فقط خندید.

در ساحل جزیره هنگام  ناگهان لاک پشتی را دیدم که برای تخم گذاری به ساحل آمده بود. لاکپشت ها جایی که به دنیا آمده اند را به خاطر می سپارند تا فرزندانشان را هم همانجا در ساحل بگذارند و بروند، غافل از اینکه ساحل دیگر آن ساحل قبلی نیست ، تغییراتی که در این سالها بخاطر حضور آدم ها بوجود آمده ساحل را نا امن کرده است. اما او نمی داند او تخم ها را گذاشت و رفت ولی به سرعت دیدم ساره ، مریم و نسرین که برای حفاظت از لاکپشت ها  آمده بودند دست به کار شده و تخم ها را برداشتند تا به جای امنی  منتقل کنند، من هم خودم را به آنها رساندم و بزرگترین تخم را برداشتم . بچه ها هر کدام به سویی رفتند ، من ماندم و آن موجود عجیب کوچک در دستم.  چه مسئولیت بزرگی را بر خودم احساس می کردم. خدایا جای امن کجاست؟ هرجا رفتم ساحل سیمانی شده بود یکبار هم فریب خوردم وتا آمدم تخم را بر روی ساحل بگذارم تا چاله ای بکنم فهمیدم ساحل مثل سنگ سفت است و تخم لاکپشت ترک برداشت. خدای من چه کنم؟ خیلی ترسیده بودم ، در همین افکار بودم که از خواب بیدار شدم.

چه خواب عجیبی دیده بودم، اینانلو، هنگام، لاکپشت ها و ترک روی تخم لاکپشت بر دستان من ...

خواب

فیلم خوابم میاد عطاران را دیده اید؟ اولین جملاتی که درباره علاقه اش به خواب بر زبان می آید انگار از دل من می گوید. من هم عاشق خوابم . هرچند اصلا آدمی افسرده و ناراضی از زندگی نیستم. اما علاقه ی شدیدی به خواب دارم مخصوصا خواب اول صبح. 

با این حال مدت هاست از آن محرومم و هر روز با صدای زنگ ساعت باید بیدار شوم و چقدر هم سخت. انگار نه انگار که سالهاست این رویه دارد تکرار می شود و مادامی که زنگ ساعت به هر دلیل از کار بیفتد خواب ماندن من هم قطعی خواهد بود و انگار بدن من اصلا ساعت درونی برای خودش ندارد. در یکی از کتابهای کریستن بوبن خوانده بودم که شخصیت داستان آدم ها را به دو دسته تقسیم کرده بود، دسته اول که سحر خیز هستند و حتی روزهای تعطیل صبح زود از خواب بیدارمی شوند که خودش هم مثل من از آن دسته از افراد می ترسید و دسته دوم که می توانند قرن ها در بستر بمانند. قطعا ما جزو دسته دوم هستیم (من و آدم داستان بوبن) . گه گاهی با خودم فکر می کنم آیا این خواب آلودگی صبحگاهی من بیماری است؟ باید درمانش کنم؟ اگر بیماری است آیا  دکترمتخصص خواب هم داریم؟ یا اینکه نه موهبتی است الهی و باید دوستش بدارم؟ گاهی می خواهم ریشه یابی اش کنم و همیشه یاد شناسنامه ام می افتم . من متولد نیمه دوم سال هستم و  پدر و مادر دلسوزم برای اینکه مبادا از تحصیل عقب بمانم شناسنامه ام را سی ام شهریور گرفته اند. همیشه آخر نتیجه گیری هایم این می شود که من یکسال تحصیلی کمتر خوابیده ام و برای همین هنوز کمبود خواب دارم و گاهی از این هم دورتر می روم  و علت را ساعتی که متولد شدم می دانم. من خوب نخوابیده بودم و دم سحر به دنیا آمدم برای  همین است که  کم خوابی با من عجین شده و به این راحتی از من جدا نمی شود. 

داستان خواب من خیلی طولانی است و فکر کنم مثل داستان های دندانی ام سریال شود. 

در اینجا خواهم نوشت . نمی دانم خواننده ای مانده  یا نه اما دست کم خودم می توانم گاهی بخوانمشان.

خوب بخوابید. 

پ.ن: راستی یادم رفت بگویم در هر سال یک روز معجزه الهی رخ می دهد، یک ساعت به زندگی ما ایرانی ها اضافه می شود. خیلی شگفت انگیز است. صبح سی و یکم شهریور ماهتان بخیر D: یک ساعت بیشتر خوابیدید

تولد

به دنیا که می آیند درست مثل بچه گربه ها ملوس و دوست داشتنی اند. وسایلشان بوی خوبی می دهد و دوست داری آنقدر بغلشان کنی که بوی آنها را بگیری. اصلا توی اتاقشان که می روی بوی پاکی می بارد از همه چیز. خواهر های کوچکتر را می گویم. اگر یکی از آنها را داشته باشی حرفم را می فهمی. اول برایش مادری می کنی، دوست داری لباسهایش را خودت عوض کنی برایش شیر درست کنی و انگار جای عروسک های قبلی ات را یک عروسک واقعی گرفته باشد. کم کم که حرف زدن یاد گرفت شیرین تر هم می شود ولی خوب گاهی هم میزند دفتر مشقت را پاره می کند و کتابهایت را خط خطی اما زود یادت می رود وقتی با آن چشمهای سیاه براقش معصومانه نگاهت کرد. او هم تو را خیلی دوست دارد چون مثل مامان سخت گیر نیستی و یواشکی خرابکاری هایش را راست و ریست می کنی. تو بزرگتر می شوی و او هم . آنقدر زمان زود می گذرد که می بینی کم کم دارد هم قد و قواره ی تو می شود و چانه می زند که لباسهایت را بپوشد و کفشهایت را با کفی. چشم بهم نزدی رفیقت می شود و ساعت ها دور میز آشپزخانه با هم می نشینید چای می نوشید و گپ می زنید، تازه زبان مخصوص خودتان را هم دارید . یکی از مزایای خواهر کوچکتر داشتن این است که همیشه بروزی، از جدیدترین اتفاقات دور و بر و مد روز گرفته تا تکه کلام های هم سن و سالهایش برایت می گوید. همچنان که بزرگتر شد از او برای انتخاب رخت و لباست کمک می گیری و احتمالا خیلی وقتها تو را نقد می کند. جسارتش از تو بیشتر است و در خیلی از کارها پیشقدم می شود و تو از او اعتماد به نفس می گیری.

زود بزرگ می شود و تو دلت برای کودکی هایش تنگ .

انگار همین دیروز بود ،15 بهمن، پدر صبح زود بیدارمان کرد و گفت " مریم بدنیا آمد" . 

کوه

  

همه چیز برای حرکت آماده بود. کیف ابزار ، لپ تاپ و صندلی های تاشو را برداشتیم و سوار ماشین شدیم ، هوا ابری بود اما نه از آن ابرهایی که انتظار باران ازشان داشته باشی ، از آن گذشته هوا هنوز گرم بود ولی ما دلخوش بودیم به اینکه محل ماموریت بالای کوه است و شاید در راه نم بارانی هم بزند . مسیر مار پیچ کوه را می رفتیم و هرچه می گذشت احساس می کردیم به ابرها نزدیک تر می شویم، حالا حتی 5 متر جلوتر را هم نمی دیدیم ، ما توی خود ابر بودیم. ابر ها از دور زیباتر و هیجان انگیز ترند ، انگار می توان بهشان دست زد ولی وقتی آنقدر نزدیکشان می شوی دیگر نمی بینیش و تنها مثل مه غلیظی جلوی دیدت را می گیرند. همچنان بالاتر می رویم تا اینکه کم کم هوا روشن و روشنتر می شود، از ابرها گذشته بودیم و حالا ابرهای پفکی و زیبا زیر پاهایمان بودند،حرکت نمی کردند، انگار بین کوه ها گیر کرده باشند. ما بین ابرها و خورشید بودیم که بالاخره به محل ماموریت رسیدیم. صندلی های تاشو را باز کردیم و لپ تاپ ها را روشن ، با وجود نور خورشید صفحه لپ تاپ را به سختی می شد دید. کابل دستگاه را به  لپ تاپ وصل کردیم اما هرچه تلاش می کردیم نمی توانستیم با دستگاه ارتباط بگیریم، خیلی عجیب بود برق دستگاه از طریق صفحه خورشیدی به باتری منتقل می شد و دستگاه را روشن نگه می داشت اما با این وجود باز هم ارتباط برقرار نشد که نشد. نرم افزار را از اول نصب کردیم و هرچه کلک بلد بودیم زدیم اما باز هم خبری نبود که نبود. کم کم باتری لپ تاپ ها داشت خالی می شد که تصمیم گرفتیم برای شارژ آن به ایستگاه محیط زیست برویم که کمی بالاتر بود. از قضا احسان یکی از دوستان خوبمان محیط بان آنجاست و گه گاهی که برای سرکشی دستگاه می آئیم به او هم سر می زنیم و اگر شانس بیاوریم و شیفت خودش باشد کلی برایمان از داستان های محیط بانان و اخبار خوب و بد حیات وحش می گوید. اینبار هم شانس با ماست و پذیرایمان می شود. برایمان چای دم می کند و بیسکوئیت ساقه طلایی و تخمه می آورد و باتری ها همچنان در حال شارژ شدن و ما مشغول صحبت، نمی دانم چقدر طول کشید تا دوباره راهی شدیم و اینبار تلاشمان نتیجه داد و اطلاعات را از دستگاه برداشتیم. انگار از قصد می خواست ما به احسان که یک هفته تنها در ایستگاه محیط بانی می کند سر بزنیم. دوباره وسایل را جمع کردیم و به سمت پایین روانه شدیم . از ابرها دیگر خبری نبود. ما بودیم و سرپایینی و آفتاب آخر تابستان. در راه از این می گفتیم که جالب است هر بار می آئیم شیفت احسان است و اینکه  چرا این بار دستگاه اینقدر وقتمان را گرفته بود. هربار نیم ساعته ماموریت تمام می شد و بر می گشتیم ،ساعت یک و نیم بعد از ظهر بود و هنوز خیلی پایین نیامده بودیم که دیدیمش. زیر آفتاب سوزان با کوله پشتی اش در حاشیه جاده پیاده به طرف پایین می رفت . ماشین را نگه داشتیم و سوارش کردیم.نباید بیشتر از نوزده سال سن داشته باشد. تازه 6 ماه از سربازیش گذشته بود و داشت به مرخصی آخر هفته می رفت. دیگر صبر نداشت که بر گردد برای همین پیاده راه افتاده بود و به پست ما خورد

 
.

داستان اول

داستان اول

 

درب سوئیت را که باز کرد سادگی و به اندازه بودن اسباب آن برایش جذاب بود. همه چیز سرجایش قرار داشت و در عین حال چیزی کم نبود. از شلوغی و درهم برهمی خانه های امروزی هم خبری نبود. روبروی در یک کاناپه سه نفره، کنارش تخت خواب و روبروی تخت تلویزیون قرار گرفته بود که برایش در درجه آخر اهمیت بود اما در عوض روی میز کنار تخت چیزی بود که از دیدنش ذوق زده شد، یک آباژور ساده و بی ادعا آنجا منتظرش بود تا شب که همه چراغها را خاموش می کند او باشد و کتاب دلخواهش و نور آباژور و هر وقت خوابش گرفت کافی بود دستش را دراز کند تا دکمه آباژور ببردش به عالم خوش خواب که با دنیا عوضش نمی کرد. وسایل مختصر سفرش را باز کرد و با کتری برقی کنار یخچال چای دم کرد و نوشید، زیر چشمی حواسش به آباژور بود، با وجود روشن بودن لامپ سقفی آباژور را هم روشن کرده بود می خواست نورش را بسنجد، همه چیز مهیا بود تا اولین شب اقامتش در آن مجتمع قدیمی دنج خستگی هفته ها کار سخت و طی مسافت دراز در جاده ای نه چندان هموار را از تنش بیرون کند. زیاد سفر می کرد و همیشه به محض ورود جای اقامتش را تبدیل به محل زندگی اش می کرد. انگار قرار است تا ابد آنجا بماند. وسایلش را در جاهایی که باید می بودند گذاشت انگار همیشه همانجا بوده اند. مسواک و حوله و وسایل حمامش را هم برد توی حمام. جلوی آینه ای که روی میز کنار در قرار داشت کرم و شیشه عطرش را گذاشت و دمپایی سبک رو فرشی اش را از جیب کوله اش برداشت تا دیگر کاملا حس کند توی خانه خودش است. لامپ سقفی را خاموش کرد و برای خواب آماده شد، کتاب را در دست گرفت و سرش را روی بالش گذاشت، یک جای کار می لنگید، نور آباژور درست روی کتاب نبود، کمی پائین تر بود، از جا بلند شد و جعبه دستمال کاغذی را گذاشت زیر اباژور تا نور را تنظیم کند، نه! هنوز هم آنطور نبود که دلش می خواست، بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت چیزی دم دستش نبود تا زیر پایه ی آباژور بگذارد، کتاب دیگرش را هم به جعبه دستمال کاغذی اضافه کرد اما هنوز کافی نبود، پا را فراتر گذاشت و به آباژور نگاهی انداخت. شیشه ی رویی آن را اگر بر می داشت نور لامپ کاملا آزاد می شد، شیشه ی رویی مثل کاسه ی بلوری ماتی که برعکس گذاشته باشند روی لامپ نور آنرا به سمت پایین هدایت می کرد. دستش را برد سمت شیشه تا ببیند چطور می تواند شیشه را آزاد کند که ناگهان آه از نهاد او و آباژور بلند شد... شیشه آباژور که ترک کوچکی رویش بود شکست و نور به درو دیوار اتاق تابید

او مانده بود مبهوت و پشیمان از اینکه چقدر و تا کجا باید همه چیز همیشه آنقدر دلخواه او باشند که دیگر خودشان نباشند

 

پ.ن: ویرایش اول را در ادامه مطلب بخوانید


  

درب سوئیت را که باز کرد سادگی اسباب اساسیه برایش جذاب بود. همه چیز سرجایش قرار داشت و در عین حال چیزی کم نبود. از شلوغی و درهم برهمی خانه های امروزی هم خبری نبود. روبروی در یک کاناپه سه نفره، کنارش تخت خواب و روبروی تخت تلویزیون . و اما روی میز کنار تخت چیزی بود که از دیدنش ذوق زده شد، یک آباژور . آباژور آنجا بود تا شب که همه چراغها را خاموش می کند او باشد و کتاب دلخواهش و نور آباژور، هر وقت هم خوابش گرفت کافی بود دستش را دراز کند تا دکمه آباژور ببردش به عالم خوش خواب. یک پایه نسبتا کوتاه فلزی و یک حباب سفید بلوری کدر شبیه یک کاسه بزرگ که چپه گذاشته باشندش روی لامپ آباژور را تشکیل داده بودند. حباب نور را به زیبایی مهار کرده بود.  وسایل مختصر سفرش را باز کرد و با کتری برقی کنار یخچال چای دم کرد و نوشید، زیر چشمی حواسش به آباژور بود، با وجود روشن بودن لامپ سقفی آباژور را هم روشن نگه داشته بود تا نورش را بسنجد، همه چیز مهیا بود تا اولین شب اقامتش در آن مجتمع قدیمی دنج خستگی هفته ها کار سخت و طی مسافت دراز در جاده ای نه چندان هموار را از تنش بیرون کند.  زیاد سفر می کرد و همیشه به محض ورود جای اقامتش را تبدیل به محل زندگی اش می کرد. انگار قرار است تا ابد بماند. وسایلش را خورد خورد در اتاق می چید گویی همیشه همانجا بوده اند. مسواک و حوله و وسایل حمامش را هم برد توی حمام. جلوی آینه ای که روی میز کنار در قرار داشت کرم و شیشه عطرش را گذاشت و دمپایی سبک رو فرشی اش را از جیب کوله اش برداشت تا حتی حس کند توی خانه خودش راه می رود. رادیوی کوچکی که همسفر همیشگی اش بود را هم کنار آباژور گذاشت تا هروقت دلتنگ شد پیچش را باز کند و خیال کند هم صحبتی دارد. لامپ سقفی را خاموش کرد و آماده برای خواب، کتاب را در دست گرفت و سرش را روی بالش گذاشت، یک جای کار می لنگید، نور آباژور درست روی کتاب نبود، کمی پائین تر بود، از جا بلند شد و جعبه دستمال کاغذی را گذاشت زیر اباژور تا نور را تنظیم کند، نه! هنوز هم آنطور نبود که دلش می خواست، بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت چیزی دم دستش نبود تا زیر پایه ی آباژور بگذارد، کتاب دیگرش را هم به جعبه دستمال کاغذی اضافه کرد اما هنوز کافی نبود، پا را فراتر گذاشت، به آباژور نگاهی انداخت. حباب رویی آن را اگر بر می داشت نور لامپ کاملا آزاد می شد. دستش را برد سمت حباب تا ببیند چطور می تواند آزادش کند که ناگهان... شیشه آباژور که ترک کوچکی رویش بود شکست و نور به درو دیوار اتاق تابید غافلگیر شده بود. بهترین قسمت سفرش را با دستان خودش خراب کرده بود. نور تند لامپ چشمانش را می زد. کلافه از دست خودش و ترک بیجای روی آباژور. دوباره دراز کشید، با آباژوری که حالا نورش با لامپ سقفی فرقی نداشت و خواب را از سرش پرانده بود. چند خطی خواند اما بی فایده بود. آباژور را خاموش کرد و  پیچ رادیو را باز. 

 

تنهایی ( Loneliness)

تنهایی و تراکت های تبلیغاتی


منبع عکس

تنهایی آدم ها با هم فرق می کند. بعضی ها تنهاییشان با شکوه است بعضی ها اجتناب ناپذیر و بعضی ها آنقدر رنج می کشند از این تنهایی که تا می خواهی بهشان نزدیک شوی قلاب می اندازند دورت که مبادا ترکشان کنی و از این رو جرات نمی کنی بهشان نزدیک شوی. حالا ربط تنهایی و تراکت های تبلیغاتی را برایتان می گویم. همیشه با تبلیغات چاپی بر روی کاغذ از آنرو که باعث هدر رفت انرژی و کاغذ و در نهایت درختان می شود مخالف بوده و هستم اما آن بابایی که شغلش پخش این تراکت هاست نه می داند انرژی چیست  نه درخت برایش مهم است نه کاغذ چرا که غم نان و سیر کردن شکم خانواده اش را دارد و نمی توان بر او خورده گرفت و نمی گیرم و وقتی با نا امیدی کاغذ را به طرفم می گیرد همیشه با لبخند کاغذ را از دستش می گیرم و تشکر می کنم گویی لطفی بزرگ به من داشته ، تا احساس مفید بودن بکند و می دانم در روز شاید از هر 10 نفر 8 نفر کاغذ را یا نمی گیرند یا با بی میلی تمام و اکراه گرفته و چند متر آنطرف تر رهایش می کنند. دیروز مسیر خانه را با شتاب می پیمودم که با یکی از همین پخش کننده های تراکت دم یکی از بازارهای شلوغ شهرمان برخورد کردم و می دیدم نفر قبلی چطور جاخالی داد تا تراکت را نگیرد ، قیافه مرد خسته و کلافه بود و وقتی تراکت را با نا امیدی به طرفم گرفت مشتاقانه از او گرفتم و تشکر کردم و با همان سرعت همیشگی دور شدم. تقریبا 2 چهار راه را رد کرده بودم که شنیدم یکی با صدای ضعیف صدایم می کند. همان مرد تراکتی بود! با من چه کار داشت؟ اینهمه راه را برای چه پیموده بود ؟ سوالی داشت که برایم سخت بود و هنوز هم که یادم می آید دلم آزرده می شود از اینکه آدم ها تا چه اندازه با هم غریبه شده اند و تنها. سوال مرد بعد از پیمودن اینهمه راه این بود:

- مگر شما مرا می شناسید؟ 

 

Human loneliness differs from one to another, some people's loneliness is glorious and some other's is inevitable. And some people are that much alone that you are afraid to get close to, because they would chain you in their lives. You may ask what loneliness has to do with leaflets ?! I will tell you. I am the one who is always against paper advertisement, because lots of paper and energy would be wasted and at the end the trees! But the man whose job is to distribute the leaflets to people in the street doesn't know about these issues he doesn't care because he should care about his family and the money he would get with this job, and I give up in this case, so whenever I face one of them I get the leaflet and appreciate them and smile, I want to let them feel useful and I know hardly people even get the paper or they do it with reluctance. Yesterday as I was walking to home with my usual high speed I saw one of them I got the paper and appreciated and left, after passing 2 traffic light I felt someone is calling me, when I turned back I saw that man, he was tired of following me that fast and wanted to ask me something, his question was so heartbreaking and I could understand how much we, human beings are alone, he said:"did you know me?"