رادیو منا

آشتی با زمین

رادیو منا

آشتی با زمین

کوه

  

همه چیز برای حرکت آماده بود. کیف ابزار ، لپ تاپ و صندلی های تاشو را برداشتیم و سوار ماشین شدیم ، هوا ابری بود اما نه از آن ابرهایی که انتظار باران ازشان داشته باشی ، از آن گذشته هوا هنوز گرم بود ولی ما دلخوش بودیم به اینکه محل ماموریت بالای کوه است و شاید در راه نم بارانی هم بزند . مسیر مار پیچ کوه را می رفتیم و هرچه می گذشت احساس می کردیم به ابرها نزدیک تر می شویم، حالا حتی 5 متر جلوتر را هم نمی دیدیم ، ما توی خود ابر بودیم. ابر ها از دور زیباتر و هیجان انگیز ترند ، انگار می توان بهشان دست زد ولی وقتی آنقدر نزدیکشان می شوی دیگر نمی بینیش و تنها مثل مه غلیظی جلوی دیدت را می گیرند. همچنان بالاتر می رویم تا اینکه کم کم هوا روشن و روشنتر می شود، از ابرها گذشته بودیم و حالا ابرهای پفکی و زیبا زیر پاهایمان بودند،حرکت نمی کردند، انگار بین کوه ها گیر کرده باشند. ما بین ابرها و خورشید بودیم که بالاخره به محل ماموریت رسیدیم. صندلی های تاشو را باز کردیم و لپ تاپ ها را روشن ، با وجود نور خورشید صفحه لپ تاپ را به سختی می شد دید. کابل دستگاه را به  لپ تاپ وصل کردیم اما هرچه تلاش می کردیم نمی توانستیم با دستگاه ارتباط بگیریم، خیلی عجیب بود برق دستگاه از طریق صفحه خورشیدی به باتری منتقل می شد و دستگاه را روشن نگه می داشت اما با این وجود باز هم ارتباط برقرار نشد که نشد. نرم افزار را از اول نصب کردیم و هرچه کلک بلد بودیم زدیم اما باز هم خبری نبود که نبود. کم کم باتری لپ تاپ ها داشت خالی می شد که تصمیم گرفتیم برای شارژ آن به ایستگاه محیط زیست برویم که کمی بالاتر بود. از قضا احسان یکی از دوستان خوبمان محیط بان آنجاست و گه گاهی که برای سرکشی دستگاه می آئیم به او هم سر می زنیم و اگر شانس بیاوریم و شیفت خودش باشد کلی برایمان از داستان های محیط بانان و اخبار خوب و بد حیات وحش می گوید. اینبار هم شانس با ماست و پذیرایمان می شود. برایمان چای دم می کند و بیسکوئیت ساقه طلایی و تخمه می آورد و باتری ها همچنان در حال شارژ شدن و ما مشغول صحبت، نمی دانم چقدر طول کشید تا دوباره راهی شدیم و اینبار تلاشمان نتیجه داد و اطلاعات را از دستگاه برداشتیم. انگار از قصد می خواست ما به احسان که یک هفته تنها در ایستگاه محیط بانی می کند سر بزنیم. دوباره وسایل را جمع کردیم و به سمت پایین روانه شدیم . از ابرها دیگر خبری نبود. ما بودیم و سرپایینی و آفتاب آخر تابستان. در راه از این می گفتیم که جالب است هر بار می آئیم شیفت احسان است و اینکه  چرا این بار دستگاه اینقدر وقتمان را گرفته بود. هربار نیم ساعته ماموریت تمام می شد و بر می گشتیم ،ساعت یک و نیم بعد از ظهر بود و هنوز خیلی پایین نیامده بودیم که دیدیمش. زیر آفتاب سوزان با کوله پشتی اش در حاشیه جاده پیاده به طرف پایین می رفت . ماشین را نگه داشتیم و سوارش کردیم.نباید بیشتر از نوزده سال سن داشته باشد. تازه 6 ماه از سربازیش گذشته بود و داشت به مرخصی آخر هفته می رفت. دیگر صبر نداشت که بر گردد برای همین پیاده راه افتاده بود و به پست ما خورد

 
.